دیشب خونه تنها بودم ، وقتی شام خوردم بساط چایی و میوه براه کردم که به خیال خودم همراه فیلم 

سرو کنم! کتری رو روشن نکرده دیدم یکی داره در میزنه! نگاه به ایفون کردم دیدم آقای م-ن ! 

در رو باز کردم که مثلا بیاد تووخونه ! گفت نمیاد و راحت نیست ! یه کار ضرب العجل داره و من برم پایین! 

گفتن بیا بالا کسی خونه نیست خودت روهم بُکشی منم پایین بیا نیستم و خلاصه مطلب که 

خودش اومد بالا! همین که اومد توو خونه از قیافه عجل برگشته این بشر! حری دلم ریخت!

بی معطلی گفتم چته نفله !؟ گفت نمیتونم حرف بزنم دوست دارم گریه کنم؟! اما اینم نمیتونم!

  منم مات شکل و شمایل م-ن ، گفتم دور از جون کسی مرده ؟ کسی رو زیر گفتی با اشاره

سر میگفت نه ! قشنگ داشت سکته میزد؟! رفتم اب اوردم گفتم بخور اگه نخوری دهنتو

دومتر باز میگنم شیلنگ اب رو میذارم توو دهنت!! خلاصه یه بیست دقیقه ای قشنگ پت و پتی

گذشت تا یه خورده نرمال شدو اون دهن چفت شده اشُ باز کرد! 

خانمش بعد از 6 سال با دارو درمان باردار شد و یه پسر به دنیا اورد! بعد ِ دو سال

دوباره باردار شد و یه پسر دیگه هم به این   خونواده اضافه شد. که میشه یکماه پیش!

مادر و پدر همسر م.ن و مادر و پدر م-ن نزدیک به هشت ساله که با هم رفت و امد

ندارن و در حد سلام و خداخافظ ارتباطشون رو به زور نگه داشتند! سر بارداری اول ،

خانم بعد از زایمان خونه خودشون میره و رفیق ما هم با هدیه و توجه بسیار

همسرشون رو مورد لطف و عنایت قرار میدن. برای فرزند تازه به دنیا اومده هم سنگ

تمام میذارن! اما سر دومی عروس با وجود اینکه میدونست رابطه خانواده ها شکرابه

ازبیمارستان به خونه مادرش میره و به بهانه رسیدگی ، من -ن هم قبول میکنه ! از

طرفی دست و بال م-ن این وسط به خاطر فشار مالی خالی میشه و نمیتونه اونطورکه

باید همسر رو طلاکوب کنه برای بچه دوم تخت و کمد بخره !و گویا از این موضوع

عروسِ گرام کینه شتری به دل میگیرن و هر آن منتظره جبران مافات هستند! مادر شوهر

از همه جا بی خبر  ناراحت میشه و به دخترا میگه : مگه عروس نمیدونست

ما منزل پدرش نمیریم پس چرا رفت اونجا !! دخترا هم میگن " مامان ناراحت نشو

ما هم اگه تازه زایمان کرده بودیم خونه مادر راحت تربودیم ! لابد برای مادر عروس

سخته که هی  بره و بیاد ! الان عروس رفته اوجا مادرش هم هر لحظه هواش

رو داره و از خونه و زندگی خودش هم نمیفته!! مادر شوهر هم چون از حرکت

عروس وپسرش غمگین میشه فقط با پسرک در تماس و حال عروس و بچه دوم

رو مکرار از پسر میپرسه اما خونه مادر زن پسرش نمیره! اما بارها  به پسر میگه

کی خونه خودت میری تا ما سری به عروس و پسر جدیدمون بزنیم که گویا م-ن

هم با نفهمی هر بار جواب رد به سینه مادر میزنه و هر بار میگه ده روز دیگه و

سه روز دیگه ، آخر ماه و فلان!

حالا بچه اول خونه مادر شوهرِ، چون عروس خانم گفتند نمیتونند دو تا بچه رو همزمان مدیریت

کنن تا حالشون بهتر بشه!! 

مادر شوهر به خیال خودش فکر میکنه لابد عروس خودش میدونه که وقتی رفته خونه مادرش 

بالطبع مادر شوهر و خواهر شوهر و برادر شوهر و جاری به دیدارش نمیرن تا زمانی که به خونه

خودش بره. اما گویا عروس خودش به عمد رفته و دلش هم میخواسته همه جهت تبریک برای

دومین پسر به خونه پدری دختر برن و عروس خانم رو به خاطر به دنیا اوردن دو تا پسر

حلوا حلوا کنن! 

البته گویا خانواده شوهر قرار بوده شب یلدا که مثلا پسر با عروس بچه ها منزل مادر شوهر

تشریف میارن عروس رو سوپرایز کنن! اما سر دعوایی که میشه این مورد هم منتفی میشه!

عروس هم به خیال خودش گرفتار که چرا خانواده داماد تحویلش نگرفته شروع کننده

یک دعوای ِ افتضاح میشه .

ادامه خواهد داشت.


 

ادامه پست قبل .

رابطه رفیقم و نامزدش همچنان شکرآبه و دختر علاقه ای برای گفتگو نداره!

هفته پیش با بزرگ فامیلشون که یکی از اقوام پدری دخترخانم هم میشه برای 

رفع اختلاف به منزل دختر خانم رفته بودند که گویا حتی حرمت ریش سفید رو هم نگه نداشتن و

طرف عروس خانم تا تونسته با جواب سربالا دادن و کمی هم توهین کردن، باعث شدن

هنوز نیم  ساعت هم ننشسته بودن به پبشنهاد همون ریش سفید شال و کلاه کردن و خلاصه

بدون هیج تفاهمی از خونه دختر خانم زدن بیرون! همونجا هم بزرگ فامیل گفته امروز کار به

طلاق کشیده نشه حتما دو سال دیگه این اتفاق میسر میشه! رفیق گرام هم بدجور خورده

به برجکش که چرا باید ایشون همچین حرفی بزنن! یعنی چی که این زندگی به طلاق

کشیده میشه! باز اون بزرگوار عرض کردن به همون دلیلی که اجازه ندادن شما وارد

خونشون بشی و با رفتار زشتشون ، قرار رو به فرار از از اون خونه ترجیح دادیم! بعدش

هم گفته چشم عاشق کور بود اما شما کورتر بودی؟! اب پاکی رو ریخته توو دامن رفیقم!

اما برای اینکه دینی گردن ریش سفید نباشه قرار شده هفته بعد مجددا  فقط خودشون

به همراه همسرشون به منزل دختر برن شاید بلاخره این طوری بفهمند داستان چیه و

چطور میشه حل و فصلش کرد؟؟! و دلیل واقعی در خواست طلاق نامزد محترم چیه!؟

دلم براش میسوزه، وقتی یاد برداشتهاش از زندگی مشترک می افتم یاد خودم میفتم! 

واقعا چه زندگی هایی که به بهانه های احمقانه از هم نمیپاشه! 

وقتی طرف حاضر نیست طرفش رو ببینه ، حتی اجازه نمیده به عنوان دو تا غریبه !

دوکلوم حرف حساب رد و بدل بشه! اصلا یکی ازچیزهایی که توو زندگی، ادم رو دیوونه میکنه

علت مجهول  بعضی از رفتار هاست! حتی وقتی خودت رو  به اب و اتیش هم میزنی و

طرف مقابل هم با نگفتن اوضاع رو بدتر میکنه!

واقعا ادم چرا ازدواج میکنه فقط به خاطر عشق ِ آنی و نیاز ج___نسی و طبیعی 

یا موارد چه بسا مهمتر از این! 

 


 

یکی ار رفقا تازگی ها عقد کرده ! چهار ماه هم نمیشه

البته قبلش با هم دوست بودن و بارها پیش خودم با هم تلفنی صحبت میکردن 

و تا میتونستند قربون صدقه هم میرفتند! همون موقع بهش میگفتم رفیق عزیز، 

از این دست عاشقانه ها  و دلبرانه ها رو هر موقع با هم تنها بودید هم میتونید نثار هم کنید 

به جای این همه دل و قلوه گویی! بشینین در مورد خودتون و زندگیتون صحبت کنید؟

اینکه واقعا کی هستید چی هستید ؟! تعریفتون از زندگی چیه !

اصلا از خودت شروع کن، از اخلاقت بگو چه خوب چه بد! 

 بگو تعریفت از همسر چی هست هست چی نیست! بلاخره هر کسی یه

پیش فرضیه ای از زندگی مشترک داره ؟ ببین چقدر این فرضیه با نگاه دختر خانم،

مطابقت داره! اگه نداره آیا میشه تطبیق داد یا واقعا تلاش هم فایده نداره و بهترِ صادقانه 

قبل از اینکه اسمها بره تو دفتر زندگی ِ اون یکی ! کنسلش کرد.

یهو اون پسر خاله همه چی دونش میگفت:

مگه میشه ؟! 

مگه میشه بگی که مثلا من رفیقبازم!؟ میگفتم بله معلومه که باید بگی! دیگه فقط من و

چیزهایی که من دوست دارم نیست! ملاک  "ماییِ" که ساخته میشه!وگرنه که اگه هنوز

رفیق بازی وفکر میکنی بعد ازدواج هم میتونه به همون شدت رفیق باز باشی

همون مجرد بمونی با شخصیتتری!ولی حیف که همیشه خام حرفهای همون

پسرخالش میشد. 

باز این دل لامصب رضا نمیداد و حتی رفیقم رو یکی دوبار بردم یه گوشه گفتم:

من ِ خنجر خورده صلاح و خوشبختی

تو و اون دختر طفل معصوم رو میخوام! محض رضای خدا اگر یه ساعت برای هم غش

و ضعف میرین یه نیم ساعت هم سنگتانون رو با هم وا بکنین! والا پشیمون نمیشین

جز اینکه بعدها با تماس خواهی گرفت و ساعت ها قربون صدقه ام بری!

فقط میخندید! و میخندید و میخندید! 

خلاصه! این همه گفتم اخرش هیچی به هیچی! گوش

که نکرد هیچ به تحقیقاتی که خانوادش در مورد خانواده عروس خانم داشتند هم

توجه ای نکرد! ته اش هم شد تکرار روزهای من !

الان اومده میگه دختره طلاق میخواد !!سر چی؟ سر این موضوع که بارها به دختر خانم

گفته هر جا میری من رو در جریان بذار ، که بدونم همسرم کجاست و اگر لازم شد برم

پیشش بدونم کجا باید برم!! خانم هم نمیگه! خلاصه سر همین قضیه بحث ها شروع میشه 

و سر هر دعوایی یهو دوهفته جواب تلفنی های پسر رو نمیده و الان هم افتاده دنده

لج که که طلاق میخوام! 

حال و احوال دختره رو خبر ندارم اما این پسر داره دیونه میشه! خیلی دوستش داره 

اما به حرف خودش ، انگار دختر خانم عین خیالشونم هم نیست! پسره و هم افتاده

به فکر و خیال که نکنه پای یه مرد دیگه ای وسط باشه! به گفته خودش گوشی از

دست دخترک محال که پایین بیفته ، چطور طاقت میاره که دو هفته این گوشی خانوش

بمونه!! لابد یه خطِ دیگه داره که من ازش بی خبرم!!!

ادامه دارد.


دیروز به همراه  پسرک و خواهرزاده بزرگم به بهانه مدرسه و دانشگاه 

سری به گاه و نوشت افزارها زدیم! قیمت هاسرسام آور و عجیب و غریب.

انگار کسی حواسش به قشر ضعیف و کم بضاعت و بد سرپرست ها نیست!

خودم یه درفترچه یادداشت ساده و یه خودکار و یه پوشه کیفی م شد هفتاد و پنج هزار تومان! 

اخه اینا چی داره؟؟ به قول خواهرزادم دایی دفترچه ات عکس سوباسا هم نداره که این همه پولش شد!

گفتم دایی اینا تارو پودش از طلاست ما چشم بصیرت نداریم فقط. 

من چند سالی میشه که هر سال اوایل مدرسه یه چندتایی بسته های لوازم التحریر اماده میکنم و

به خانواده هایی که احساس میکنم در اون برهه از زمان ممکنه قدرت نداشته باشند

با واسطه هایی که سعی میکنم حرمت ها حفظ بشه به دست اون بندگان خدا برسونم.

راستش از موقعی که پسرک مدرسه میره با جدیت بیشتری انجام میدم و خانواده ام هم

در این جریان کمک حالم هستند.حضور خواهرزاده م بیش تر به خاطر همون بسته های

نوشت ابزار و انتخاب مدلهاشون بود. بعدش پسرک رو بردم خونه مادر زن سابق و به همراه

خواهرزاده ام به خونه رفتیم.خواهرزاده ها همه اماده بودن که کارهای بسته بندی رو انجام

بدن. هر سال همه با هم پول میذارن و سعی میکنن در این کار حتی به اندازه یه

دفتر شریک باشند. بچه ها موقع بسته بندی از هر دری حرف میزنن و اخرش رسیدن به

خانواده ای که همسایه ِ خواهر دومیمه! راستش یه خورده جا خوردم به خواهر زادم گفتن

مگه اونا خانواده ضعیفی هستند ؟ بهشون نمیخوره  با اون خونه بزرگی که دارن ،خودم بارها

بچه هاشون رو دیدم  ماشالله خیلی شیک و تمیز لباس می پوشن و همیشه مرتب به نظر

میرسن. بعدش گفت دایی جون کجایِ کاری؟ شوهر به درد نمیخوره ! زن معصومش شونزده

سال تو یه اتاق نه متری اونم با سه تا بچه زندگی کرد تا شوهر تونست خونه رو بسازه! اونم

چی اخراش نمیتونست ریزه کاریهای اخر خونه انجام بده  و دو سال امروز و فردا میکرد!

و برادر خانومه با هزار گرفتاری همه کارها رو انجام داد تا خواهرش بتونه از دست اون خونه 9 متری

خلاص بشه! تازه بماند که بخش اعظمی از خونه رو پدر زن و خانواده اش تقبل میکردن و

خانومه از هفت روز هفته شش روز رو خونه پدر و مادرش بود و همه ِ خرجش رو هم پدر و

مادرش میدادن! شوهرش تو کار نمای خونه بود و همه هم اصنافی هاشون به شدت پولدارن

الا این مردک! سال تا سال رنگ گوشت و میوه رو نمیبینن!خونه  رو هم با وام و زمین های

پدری تا همین جا ساخت، میگن یارو اصلا حالیش نیست اولِ مدرسه یعنی چی  برای بچه

یعنی چی عید به عید یعنی چی ! درکی از تمکین مالی و اینا نداره ؟فکر میکنه زن و بچه

عروسک اند که نه اب میخوان نه غذا ونه لباس! مسافرت هم که به عمرش تا سر کوچه هم

زن و بچه اش رو نبرده! به قول زن داداشش، که تا معتاد بود و یواشکی همه پولها رو دود کرد

و هر موقع زنش گفت تو که این همه کار میکنی پس این پولها کو؟ یا میگفت : پولم رو  نمیدن

یا این که برای خونه خرج کردم بلاخره هر بار همینطور اززیرش در میرفت!

یا میزد وسایل خونه رو میشکست !  زن داداشش میگفت عرضه نداره یه اشغال ببره بیرون

بذاره؟ هر اشغالی یک هفته طول میکشه تا ببره سر خیابون! وقتی خونه رو ساختن زنش

از قبل با پول هنر اشپزی و کیک و شیرینی که داشت و جلسات بانکی  برای خونه 

جدیدش خورد خورد از این عمو فرش و از اون  داییِ بابا، لوازم خونه ، اون برادر

براش ابگرمکن و اون یکی برادر بخاری گرفت و اون خواهر پول امتیاز گاز رو داد و

واما دریغ از کمکی از طرف خانواده ِ شوهر!؟ 12 تا خواهرشوهر و برادرشوهرن و سال تا سال

سراغ هم رو نمیگیرن! الا همین خانومه که به همشون با احترام رفتار میکنه، یکیشون میلیاردر

و وقتی اومد خونه داداشِ رو ببینه سه تا دونه پرتقال تامسون گذاشته بود داخل پلاستیک

و وقتی که نشسته بود تو خونه انتظار داشت شام اعیونی هم بهشون بدن!! دایی اینارو

هم جاریش به مامان گفته؟ دایی میدونستی اینارو ؟؟؟من که فهمیده بودم داشتم شاخ

در میاوردم ؟ دخترا و پسرش چندان با کسی صمیمی نیستن. سرشون به کار خودشون

گرمه . پول لباس و مدرسه شون رو تماما مادر ومادربزرگشون و داییشون مُحیا میکنند! دایی

هر کی ندوونه به واسطه کار پدرشون همه فکر میکنند اینا پولدارترینناما توو خونشون تلویزیون

ندارن! خانومش میگه خجالت نمیکشی تلویزیون قدیمی و خراب خواهرت رو استفاده میکنی

بیابرو تو هم تلویزیون  بخر خب، میگه مگه مادرت اینا از این تلویزیون های ال دی داشتند 

وقتی من اومدم تو رو گرفتم!!!مبل هم ندارن! مادر هنوز همون مبل 25 سال پیش رو 

استفاده میکرد که هفته پیش بلاخره یه وانتی اومد و بردش! 

زنش خیلی ادم با ابروییه! بچه هاشون خیلی قدر شناسند و ار تک تک لوازم شون با جان و دل

نگهداری میکنند ! خیلی هم خوش سلیقه اند یهو میبینی مانتویی که دو سه سال پیش داشتند 

و با یه شلوار جدید یه طوری ست میکنند که انگار از برند میکنند. بماند که مردم چشم

دیدینشون رو هم ندارند! همیشه یه نگاه غمناکی توو چشم این بچه هاست ، پدرشون

واقعا یک انسان بی مغز و بی درایتیه ! حیف اون خانم که با این ادم زبون نفهم ازدواج کرد.

وافعا چه ادمهایی نالایقی پیدا میشن دایی جون. 

بماند که بیش تر از اینا حرف زد! به خواهرزادم گفتم میخوایی به اونا هم بسته بدیم؟ یهو گفت

وای دایی نگو ؟ اینا خیلی خانواده ِ با فرهنگ و با ابرووی اند ! اینا خودشون باز به این و اون

کمک میکنند! محال چیزی رو قبول کنن. 

دیگه ادامه ندادم. حیف  اون زن وبچه ها که چقدر راحت به پای همچین مردی نادان و احمقی 

ذره ذره آب میشن و اونوقت ما و امثال من فکر میکنیم که اینا غرق در عیش و نوشند

در صورتی برای یه ساده ! زن و بچه رو جون به جون عذاب میدن.

واقعا خاک بر سر دخترک! کجا بود که این طور عذابش بدم، ارایشگاهش براه ، مراسم عروسی

و عقد و تولد و سالگرد و ماهگرد خودش وفلان نوه عموش براه بودُ ، مسافرتش محیا و

بماند که پنچشنبه و جمعه های بیرونش و های بهاره تابستونی و پاییزه و زمستون

و یلدا و عید و طلاهای رقم به رقمش! 

اصلا کمرم شکست! چقدر ناشکر بود ، دلم به شدت برای اون زن وبچه هاش سوخت.

دعا کنیم واقعا شاید فرجی توو زندگیشون باز بشه و شوهر نادونش سر عقل بیاد!

نمیدونم شاید این پست جدید رو موقتی به نمایش بزارم و خیلی زود برش دارم.

مردم چقدر زندگی سختی دارن! یارو وظیفه ی شرعی و انسانیشه  وقتی زن میگیره کل

مخارجش رو تامین کنه تازه این مردک یه لیوان اب هم که میخواد بده منت منت کنون!

تازه دستی هم میخواد از زن و بچه.

بی شرف.

 


 

دیروز یکی از شهرستانهای اطراف بودم ! کارهام که تموم شد فرمون رو کج کردم و قبل

اینکه برگردم رفتم رستوران تا نهار بخورم! منتظر گارسون که بودم دیدم یه چهره ای برام خیلی آشناست

چون فاصلمون تقریبا زیاد بود از خیرش گذشتم و درگیر صحبت و سفارش غذا شدم!

بعدش هم با پسرک و مادرم صحبت کردم و وقتی که غذا رو اوردن مشغول خوردن شدم و ازطرفی

وقتی غذا میخورم اصلا علاقه ای ندارم به دور و برم نگاه  کنم و ترجیح میدم با ارامش و مثل بچه ادم

غذا بخورم کلاً چهره آشنا از یادم رفت! تا اینکه از کنار میزم رد شدن و با قهقهه و بگو بخند

از رستوران خارج شدن. منم تقریبا یه ده دقیقه دیگه از رستوران خارج شدم و همین که

خواستم ماشین رو روشن کنم یادم افتاد که مادرم گفت: بدون سوغاتی برای پسرک خونه

نیام که بچه ازصبح منتظرئه .همون نزدیکی یه بازار ی بود که تعریفش رو قبلا خیلی

شنیده بودم گفتم میرم همین جا و یه چیزی برای پسرک میخرم و سریع هم بر میگردم!

مشغول انتخاب اسباب بازی بودم که  پشت همون قفسه متوجه حرفهای خاله زنکی دو

تا جوون شدم! دختره میگفت برا من اجینا بخر! دوس دالم می می جون ! 

می می جون هم میگفت : تو جون بخواه میخلم بلات! منو داری ؟ هم چندشم شده هم

خندم گرفته بود ! سریع به خودم گفتن به توچه ! بیا برو یه جای دیگه دنبال هلی کوپتر

باش تا سوءتفاهم ایجاد نکردی! همین که خواستم قفسه ِ خاک برسری رو دور بزنم

با این می میِ وخانمی که باهاش بود فیس توفیس شدم! انتظارش رو نداشتم دختره

که نوه زندایی پدرم بود که تقریبا یه سالی میشد ازدواج کرده بود! پسره هم برادر شوهر

رفیق مشنگش!  دختره هم که نمیدونست کجا قایم بشه و پسره هم که از ترس خشکش

زده بود! خودمو زدم به کوچه علی چپ و دو قفسه اون طرفتر ، هلی کوپتر رو م 

گاز گرفتم و برگشتم خونه! با اینکه یکی دیگه یه خبطی کرده بود این من بودم که تا خودِ خونه 

اعصابم بهم ریخته بود!وقتی رسیده بودم خونه دیدم عمه ام اینا اومدن خونمون و میخوان سفره

عصرونه پهن کنن. من تا برم یه دوشی بگیرم و هدیه پسرک رو تقدیمش کنم و یه خورده

قربون صدقش برم ! کمی طول کشید ونشد که با هم عصرونه بزنیم ! کمی دیرتر همه

داشتن چایی میزدن که من یواشکی به عمه ام گفتم که دختر فلانی رو با فلانی دیدم و اینا!

عمه ام گفت کجایِ کاری ، دو هفته پیش دختر خاله شوهرش دیدتش! دختره طلاق میخواد!

الان شش ماهی میشه! اما پسر میگه طلاقش نمیدم ، مادر و پدر پسر هم میگن عروس نگرفتیم

که طلاق بدیم! رفتن مشکل رو جویا بشن دختره گفته پسره  نمیتونه منو اغوا کنه!! بعدش

هم منو به زور بهش دادن! روز عروسیم هم معلوم بود که چقدر ناراحت بودم!  البته روز

عروسیش ! عروس اونقدر شاد و سر زنده بود که ما ناراحتی ندیدیم! ماشالله چه مراسم با

شکوهی هم شده بود عروس خانونم هر چی هدیه میگرفت طلا بود و خودش هم از اول تا

لحظه شام میرقصید و چه عشوه هایی که موقع رقص برای آقا داماد نمیومد! مگه اینکه ناراحتی

یه معنی دیگه داشته باشه! به عمه خانم گفتم: پس چرا میگه دیگه نمیخوادش! حالا که

دوستش نداره داماد دیونست که این همه داره پا فشاری میکنه! بالفرض هم که دختره

برگرده؟ چه فایده ای میتونه داشته باشه ! زنو شوهر عاشق همند با مشکل برمیخورن

وای به حال اینکه عشقی یه طرفه باشه! بدتر از همه خیانتهای دختر  توو روز روشن!

گور پدر هنجارهای جامعه ، ارزش ادمی کجا رفته !  

چه دلیلی داره پسره این همه توهین رو تحمل کنه!!! نکته جالب قضیه اینه که عمه میگفت

حتی مادر زنه هم داره از غصه و بی ابرویی جون به لب میشه اما عمه های دختره میگن

اینا همش چوب رفتارهای زشتیه که در حق مادرشوهر و خواهر شوهر کرده!زنیکه ادعا خدا

و پیغمبرش میشه و به همه میگه اقا ال کنید و بل کنید بعدش به شوهرش میگه قلم پاتُ

میشکنم اگه سمت خونه مادر ِ پسر مرده و داماد مردت بری! با خواهرات قطع رابطه میکنی

چون اونا همشون اند! خواهرزاده هات ن! زن داداشات بی حجاب اند و

برادرا هم زن دوم دارن ! میخوای توهم مثل اونا بشی ! 

چند سال پیش ، خودم یکبار شاهد رفتار زننده مادر زن ِ و دخترش توو مهمونی حجی که

برای مادر شوهر برگزار شده بود، بودم! همین دختره که اون موقع کوچکتر بود هر لحظه

دنبال بهونه ای بود که دعوا راه بندازن! یهو میگفت دختر عمه فلانی ، به من نگاه نکرد!

عمه ابروشو بالا انداخت ! حالا عمه ها با چه ناز و کرشمه ای با این دختر رفتار میکردن

و یواشکی به بچه های خودشون چشم غره میرفتند که مراقب رفتارشون باشند تا میتونن

تحویل بگیرن این دختره ِ برادر رو! که خدای نکرده بحثی پیش نیاد !! نمیدونم زن داداش ِ

چی به یکی از خواهر شوهر را گفته بود که یهو اومد پیش خواهرم و  در حضور پدرم و من

  یواشکی گریه میکرد! بنده خدا میگفت اخرش دعوا میشه شما فقط نگاه کنید! یهو یک ساعت

بعد دختره شروع کرد به جیغ و فریاد زدن و مادر هم مثل جن ظاهر شد و همه چی شد قوز

بالا قوز! که پدرم و پسر عموهاشون که از پیش بینی دختر دایی شون آماده  یه اتفاق ناهنجار

بودن یهو، همشون روهل دادن داخل یه اتاق دیگه ! بعدش نفهمیدیم چیشد اما وقتی پدرم

اومد بیرون گفت : ادم نمک به حروم و نمکدون شکن زیاد دیدم اما در برابر این زن ! فرشته ای

بیش نبودن!

حالا هم منی که روزی شاهد همه اون رفتارهای سخیف اون زن و تهمت ها ی نارواش به

حق خواهر شوهرا وبرادرها و برادرزاده ها بودم دیروز شاهد کثافت کاری دخترش بودم که

نمیدونست چه باید بکنه و چطوراز بغل یک مردِ نامحرم بیرون بیاد وقتی اسمش توو یه

شناسنامه ی دیگه  و به اسم یه مردِ دیگست ! 

حالا کیه ؟!

 


دو هفته پیش بود که خالم تماس گرفت و گفت با همکارامون  تصمیم گرقتیم همراه اهل و

عیال بریم یه گشت وگذار دو روزه ! عموت (شوهر خالم) درگیر یه پروژه است و داره میره

جنوب! بچه ها هم امتحان دارن ،راستش به همکارا گفتم تنها نمیام و نمیشه که شما با

خانواده باشین .من تک و تنها ! گفتن نمیشه که نیای این همه برنامه ریزی کردیم برای

این سفر، حالا که این طور شد ما هم نمیریم! پیشنهاد کردن از بین بچه های خواهر و

برادر یکی دوتاتون ببرم !بیا با هم بتریم !! خندم گرفت و گفتم : حاله من حال و

حوصلشُ ندارم! بعدش هم شما که موقعیت منو میدونی ! دوست ندارم بگن طرف

یا یه مرد مطلقه اومده توو جمعمون که چی؟ هم اونا معذب باشن هم من! یهو گفت

خودشون گفتن تو بیایی؟ تو اونا رو نمیشناسی من از بس  از تو بهشون گفتم  اونا تو رو

بیشتر از خواهرم میشناسن! گفتم خاله یعنی از ماجرای طلاق و اینا گفتی ؟؟؟ گفت نه بابا ،

گاهی حرف از نوه و خاطرات بچه های خودمون و خواهر و برادر که میشد من بیشتر از بقیه

بچه هامون ، از تومیگفتم ! باز هم گفتم حاله من نمیام ! شما همتون شر و شورین 

من هم ادمی نیستم یهو بشینم گرم بگیرم و بخندم ! میام اونجا فقط نگاه میکنم ! حالت گرفته

میشه ها !

خلاصه از من انکار و از این خالم اصرار که بلاخره راضی شذم و باهاش رفتم.

اکیپ شون جو آرومی داشتند و خوشبختانه حضور من هیج تاثیری برای سرد شدن این جو نداشت.

از این بابت خیلی نگران بودم چون واقعاً نمیخواستم دورهمیِ چند رفیق رو به هم بریزم.

یکی از شبها که همه بجز نوجوونها دور هم جمع بودن یکی از خانمها با یه حالت نگران کننده ای 

از یکی از اقایون پرسید بلاخره تکلیف بچه ها چی شد؟ که ایشون هم گفتند خوشبختانه به لطف

وجود ریش سفیدهای  فامیل قضیه در حال حل شدنه  و قرار شده بچه ها به زودی عروسی بگیرن!

البته بحث همین جا تموم شد اما وقتی هر کی رفت سیِ خودش،جویای جریان شدم.حالا قضیه

چی بوده ؟ پدر  شوهر  (که عموی کوچیک اون اقا میشده ) به سند و مدرک متوجه میشه که

پسرش به یک زن متاهل شوهر دار در ارتباطه و عروسش هم با یه پسر مجرد دیگه !

البته زن و شوهر هر کدومشون از خیانت هم بیخبرن و سر رسوایی  پسره که مثل بمب

بین اقوام و دوست و اشنا منفجر میشه ، دوست پسرِ عروسه ! خودش زن رو رسوا میکنه که

ای هیهات من هم با زن در ارتباطم و طلاقش بدین من بگیرمش!! یه هفت بیجاری میشه قضیه

و خلاصه مادر شوهر میفته و وسط میگه اگر این دو تا طلاق بگیرن من خودم رو جلو همه آتیش

میزنم ! این چه رسوایی بود که به زندگیتون زدین !هر دوتون هر غلطی کردین چون با هم کردین

از هم بگذرین چون من طاقت رسوایی دیگه و طلاق و این بساطا رو ندارم! 

خلاصه که خانواده و عروس و دوماد به لطف مادر شوهر در تلاطم مراسم عروسی هستند!!

چون خانواده عروس فکر میکردن الان این مادر شوهر خودش بانی طلاق میشه حالا چرا ؟

چون مادر شوهر و همسر شون به واسطه یکی یدونه بودن اقا پسر، برای فقط یه مراسم

نامزدی ، میلیونها تومن خرج و مخارج داشتند و دریغ از اینکه پسر و خانواده عروس ریالی خرج کنند ،  

وحتی با چه جمال وجبروتی عروس روحلوا حلوا میکردند رو سرشون . بیچاره مادر عروس میگفت

اگه طلاق هم میدادند ما حق میدادیم! چون در شان دختر ما نبود چنین کاری کنه و سر ما

رو این طور پایین بندازه . چون ما هر تقاضا و خواسته ای که داشتیم انجام داده بودن و

دخترمون همیشه از خانواده شوهرش راضی بود. حالا بماند که خانواده شوهر هم چقدر

پسرشون رو سرزنش کرده بود.

من اصولا هیچ نظری بابت این شرایط برای هیچ احدی ندارم اما هرگز نمیتونم ناراحتیمُ نسبت

به این مسائل پنهان کنم! واقعا درک نمیکنم چرا با وجود اینکه دو طرف هم رو دوست دارن

باز به  هم (به هر دلیلی )خیانت میکنند!

واقعا چه دلیل محکمی میتونه داشته باشه  این رسوایی هایِ دردناک ؟!

سه مورد دیگه هم جدیداً شنیدم! که واقعاً کار داره به طلاق میرسه! یکیشون رو میشناسم

 و تا حدودی در جریان ماجراشون بودم اما مورد دوم خواهر زاده یکی از دوستانم هستند که واقعا

متاسف شدم ، مورد سوم هم مادر یکی از دانش آموزانِ خالم هستند که جز خودم و خالم

و بچه اون مادر کسی از این موضوع با خبر نیست!  متاسفانه دختر بچه 12 سال بیشتر

ندارند اما متوجه خیانت مادرشون به واسطه تلگرام و اینستاگرام شدن!

بدبختی اینجاست که من هم مادرشون رو میشناسم هم پدرشون رو و هم  مادر بزرگ

و هم دایی ِ دختر خانوم رو! خداییش این بچه چه گناهی کرده که خودش باید متوجه

خیانت مادرش بشه و از طرفی به خاطر اینکه خانوادشون از هم نپاشه جز به خالم فرد

دیگه ای رو همدم ندیده! خالمهم به من گفته و از من خواسته کمک کنم!! راستش

یه خورده شرمنده شدم چون من اگر خیلی لالایی بلد بودم پسرم فزرند طلاق

نمیشد. بگذریم 

شاید یه خورده از گرفتاری این دختر رو اینجا نوشتم ، راهنمایی سازنده داشته باشید

خوشحال میشم اما نظر خودم اینه که باید دختر بچه رو  به یک مشاور معتمد و آشنا به

مسائل شویی به همراهی خالم بفرستیم بلکه فرجی بشه و این خانواده 4 نفره

نپاشه از هم. 

گرفتاری هر مدلش سخته و گرفتار نباشید هیچ وقت ، انشالله.

عذر خواهی میکنم بابت وقفه هایی که میفته، این روزها بیشتر کار و پروژه دارم .

و حقیقتا خودم مسبب اصلی ِ این گرفتاری ِ کاری هستم تا کمتر درگیر گذشته باشم و

وقت ازاد رو هم جز به خانواده و پسرک وقف کار دیگه ای نمیکنم.

 ممنون بابت نظراتت. اونهایی که خصوصی نیست رو خیلی زود پاسخ خواهم داد.

باز هم شرمندم. اما در حال حاضر دغدغه ها کمتر شده و مطمئنا بیشتر خواهم نوشت.


وقتی بارداری دخترک قطعی شد قرار شد دوران بارداری دخترک زیر نظر پزشکش

ادامه پیدا کنه و بنابراین پرونده سازی هاش رو انجام دادیم و بعد توصیه های 

پزشکی شال و کلاه کردیم که بریم خونه! توو ماشین ننشسته بودیم که 

یهو با یه نگاه حق به جانب گقت: لابد مامانت میخواد اسم این بچه رو هم خودش انتخاب کنه!

و اسمی بذاره که من خوشم نمیاد! بهش گفتم هیچ وقت این کار رو انجام نمیده بچه اولمون

قضیه اش فرق داشت بهش گفتم مثل اینکه فراموش کردی این بچه با نذر بوده که اومده توو زندگیمون! 

گفتم یادت نمیاد پیش خودت مادرم گفت این بار یه جور دیگه از خدا خواستم و نمیدونم چرا

به زبونم اومد که به خدا بگم اگه عروسم باردار بشه و اگر شد که پسر بشه اسمش رو فقط

خودم و بچه هام . صدا میزنیم و شناسنامه رو هم هر اسمی که مادرش خواست انتخاب

کنه و این تو خودت بودی که گفتی: مامان من باردار بشم پسر بشه چشم!

یادت نمیاد چطور حرفهای مامانم رو تایید میکردیم! گفتم خدا رو صد هزار مرتبه شکر این

بار نه داروویی بود و نه نذری !

به جای اینکه بگی خدایا ممنون که  داریم بچه دار میشیم اما دنیا نیومده این بچه رو انداختی

وسط حرفهای بیخودی ! یهو وسط حرفها گفت ولش کنیم و من هوس بستنی کردم و

بریم بستنی بخوریم!

اما توو دلم آشوبی شد که نگو ! دخترک رو بردم خونه مادرش و رفتم پیش مادرم و سر

صحبت رو باز کردم و گفتم مامان برای دخترک پرونده جدید باز کردیم و اگه پسر باشه میخوام

اسمش این باشه و اگه دختر شد فلان! هر دو اسم انتخابی ، هم قافیه اسمی بود که توو

شناسنامه پسرک بود و دخترک خودش انتخاب کرده بود! مادرم  هم خوشحال بود که داریم

دوباره بچه دار میشیم و بابت اسم بچه ها گفت : بحث اسم ِ دوم ِ پسرک فرق داشت نذر بود و

هم تو و هم دخترک در جریان این نذر بود و همه هم قبول کرده بودید که پسرک دو اسمه بشه 

اما سر اسم بچه های دیگه ی تو و دخترک ، مختارین هر اسمی  برای بچه جدیدتون انتخاب کنید

دلیلی برای مخالفت وجود نداره و همه به همون اسم صدا میزنیم. خیالم راحت شده بود

انتظار داشتم همین رو بگه اما باز به خاطر حرفای دخترک دو دل شده بودم و خلاصه راضی

از این موضوع رفتم سر کارم.  از سرکار در حال برگشت بودم که دخترک تماس گرفت که بیا

دنبالم تا با هم بریم خونه! خلاصه تا برم خونه و یه دوشی هم بگیرم و اماده بشم برای شام

فکر کنم ساعت شد 9  یا 10 شب! انتظار داشتم دخترک باید سفره شام رو براه کرده باشه

تا باهم غذا بخوریم! اما هیچی اماده نبود بهش گفتم خانم نمیخوای غذا رو بیاری، یهو گفت

غذا نداریم! راستش شکم درد داشتم و سرم درد میکرد و حالت تهوع داشتم ! نتونستم غذا

درست کنم ! دوباره شروع شده بود حال نداشتنها و سردردهای راست و دروغش!

به هر وضعی یود خودمو کنترل کردم و رفتم یه املت برای خودمون درست کردم و وقتی

اماده شد گفتم خانم بیا یه خورده بخور جون بگیری که یهو گفت خونه مامانم خوردم!

تعجب کردم و گفت تو که گفتی حالم بد بود نتونستم چیزی بخورم  ؟؟ بلاخره خوردی یا نخوردی ؟

وقتی دید گند زده اومد دو سه لقمه زد و دیدم نمیتونه ادامه بده گفتم پاشو برو نمیخواد بیش تر

از این دروغ بگی اونم پا شد و رفت! سر بچه قبلی هم همیشه خودش رو میزد به مریضی

که از کارهای خونه شونه خالی کنه! البته سر اولی خودم هم همراهش بودم چون میترسیدیم

مبادا فشاری به دخترک وارد بشه و بچه دچار مشکل بشه اما سر این دومی این کارها

معنا نداشت چطور بود برای کردن و ساعتها پیاده روی کردن و سر و پا وایستادن

بچه نمیفته ! سر درد نمیگرفتی پا درد نداشتی اما وقتی میخوای دو تا ظرف بشوری

و برای شوهرت غذا اماده کنی یهو هر چی مرض و بیماری بود ظاهر میشد؟؟؟

پسرک رو هم من هر روز میبردم خونه مادرم و  یا خونه مادرش!

همیشه هم میگفت چطور بچه ها رو نگه دارم سخته ! ال و بل ِ ! مامانم دومی رو

نگه داره نمیشه که بعد از اومدن دومی دردسر پسرک رو هم به گردن بگیره ! (من همیشه باید هوای خانواده زنم رو میداشتم، با احترام باهاشون رفتار می کردم ، زیر بال و پرم میگرفتم و هر چی خدمت بود در حقشون انجام میدادم اما برای پدر و مادرِ خودم هرگز!) عصبانی

میشدم میگفتم  من به بارداری مجدد مجبورت کردم؟  میگفت نه ! گفتم مادرم گفت یکی

دیگه بیار میگفت نه ! میگفتم پس دردت چیه ؟ میخوای صبح به صبح پسرک رو ببرم خونه مادرم

شب به شب بیارم خونه میگفت نه میگفتم پس چی میخوای ؟ میگفت دلم میخواد

هر موفع دلم خواست بچه رو ببری هر موقع دوست داشتم بیاری ، خلاصه دلش می خواست

 مادرم در رفت و اومدن پسرک تصمیمی نداشته باشه و اگه بچه خونه مادرم بود یا نبود به

خاطر این باشه که دخترک صلاح رو در این میدیده و گرنه خانوادم نباید صابون به دلشون

میزدند که هر زمان که هوای پسرک زد به سرشون دخترک مطیع اونها باشه و بلافاصله

بچه رو بفرسته اونجا!  شاید دخترک تا ماه ها دلش نخواد پدر و مادرم  نوه اشون رو ببینن!

هم خر رو میخواست هم خرما رو! 

به دخترک میگفتم تو رو خدا بس کن اونا هیچ فکری در مورد اینکه بچه رو با میل تو فرستادیم

اونجا یا نفرستادیم نمیکنند! کاری به کارت هم ندارند حتی هیچ گله ای از تو پیش من نمیکنند! 

تو چرا دست از خیالالت بر نمیداری؟ بذار با ارامش این بچه به دنبا بیاد.

اما گوشش بدهکار نبود هر جا که میرفت چه سمت اقوام من چه سمت اقوام خودشون

همیشه گله ای بود که به زبون بیاره و اعصاب منو بهم بریزه اما  باز مراعات بارداریش رو

میکردم و میگفتم گناه دارن هم خودش هم اون بچه ِ توی شکمش! این اوضاع گاه به گاه ما بود!

یک ماه بعد بود که رفتیم پیش دکترش! یه معاینه ای کرد و گفت : باید ازمایش بده اما قبلش

برین سونو ؟! هنوز دو ماه هم از بارداری دخترک نگذشته بود ، اصلا از قیافه دکتر دل ِ خودم

حری ریخت! خلاصه رفتیم سونو کسی که سونو گرافی رو انجام میداد خواهر دکتر بود !

بعد سونو گفت : بچه اولتونه ؟ گفتم نه . بعدش رفت تو یه اتاق دیگه ! احساس کردم 

با خواهرش تماس گرفت اما مطمئن نبودم

وقتی که برگشت نتیجه رو نوشت و بدون نوبت دوباره رفتیم پیش دکترش! 

خلاصه کلام! قلب بچه تشکیل نشده بود و در کمال ناباوری دکتر گواهی به سقط بچه رو داد؟!

با اینکه دکتر خیلی با دخترک حرف زد  اما دخترک به شدت داغون شده بود اما قبول کرد

که فرداش به صورت اورژانسی بستری بشه ! بعد درمان یه یک هفته ای رو کاملا دپرس بود

و واقعا سردرد و حالت تهوع و شکم درد گرفته بود ، بعضی شبها یهو از خواب بیدارم میکرد

و میگفت : نکنه خدا به خاطر اینکه گله کردم که چرا مادرت پیش خودش نذر کرده بود که

من بچه دار بشم و اسم بچه بشه این و مگه نمی دید داریم دوا و درمون می کنیم و

بلاخره دیر یا زود بچه دار میشدیم  و ادم باید این فکرهای قدیمی رو بندازه دور تا وقتی که

علم هست ، بچه دوممون رو از ما گرفت! به دخترک میگفتم این حرفها چیه که میزنی !

افتاده بود به فکر و توهم و حتی این رفتاراش روی من هم تاثیر گذاشته بود که خدا رو شکر با

چند جلسه پیش دکترش رفتن! و یکی دو سفر به کیش! دوباره شد همون دخترک بد

خیال و غرغرویی که بود! 


پسرم هنوز دو سالش هم نشده بود که دخترک صدام کرد و گفت: 

امروز خونه مامانم بی بی چک زدم و به بارداری مشکوکم. خوشحال بود و 

میشد این ذوق زدگیِ محض رو از سلول به سلول بدنش فهمید. هر چقدر که از ته دل

خوشحال بود من ناراضی بودم  و شوک زده و خدا خدا میکردم که اشتباه باشه! از بس که سر اولین

بارداریش فوت و فن های عجیب و غریب داشت و همیشه دلش میخواست جلب توجه کنه

و حرکتایی میزد که من یکی دلم میخواست بچه همون لحظه به دنیا بیاد و خیال هممون

راحت بشه و به زندگی نیمه عادیمون برگردیم هنوز نتونسته بودم  هضمش کنم.

از طرفی مادرش معتقد بود دخترک باید برای حفظ جایگاهش یه بچه ی دیگه ای به

دنیا بیاره تا زبونش سمت خانواده شوهرش دراز باشه و اصرار داشت که برای بچه سوم

هم ،هر چه زودتر اقدام کنه و خلاصه کاری کنه که کسی نگه بالای چشمهای دخترش

اَبرویی هم هست!؟ نهایت نگاه مادرِ دخترک از بچه دار شدن دخترش همین بود

همیشه در استرس بود که خانواده  شوهرش نگن این بچه بیار

نبوده و برای تولد هر بچه ای باید برای دخترتون میلیونها تومن خرج کنیم! این طوری زبون

دخترک هم درازتر میشد و از اونجایی که تا قبل به دنیا اومدن بچه اولمون دخترک

جناح محتاطانه ای داشت و طوری رفتار میکرد که خیلی زننده نباشه مثلا حاضر جواب

نبود اما بعد به دنیا اومدن پسرک دلش میخواست دلخوریها رو علنی کنه و تقی به توقی

که خورد جواب همه رو بده! و من هم پا به پاش راه بیام و  سرسختانه مدافع اشتباهات دخترک باشم

تا همه چی به نفع دخترک رقم بخوره! نمیدونم توو ذهنش چی میگشت که همیشه

دلش میخواست با خواهر و مادرم و خواهرزادهای دخترم،

بگو مگو راه بندازه و به نوعی مغرورانه فاتح این منازعات خیالی باشه! 

دخترک به خاطر پسر شدن فرزندمون، مغرور بود و همیشه دلش میخواست مورد

تحسین قرار بگیره  اما این فرهنگ ِ بیمار،  برای خانواده من اصلا مهم نبود ، بلکه

مهم تر از همه داشتن یک فرزند سالم  و صالح بود که بعدها عصای دست پدر و

مادرش میشد. خلاصه حتی  وجود پسرک هم ، برای دخترک ارزش افزوده ای نداشت!

و پسرک باعث نشده بود که جایگاه متزلزل دخترک

استوار بشه! و مهر ِ دروغینش بر دل خانوادم بشینه!

همه این اتفاقات باعث شده بود جز یک لبخند تلخ پس از شنیدن احتمال بارداری دومِ

دخترک! رو لبام  اتفاق خاصِ دیگه ای نیفته.

خلاصه جدی جدی ، احتمالات به واقعیت تبدیل شد و دخترک واقعا باردار بود!

دلم نمیخواست ! نه امادگیش داشتم و نه دلخوشیشو!

دلم میخواست پسرک تا پا به مدرسه نذاشته باشه از بچه دار شدن هم خبری نباشه!

و از طرفی چون دخترک بعد سالها باردار شده بود من یکی اصلا انتظارش رو نداشتم به

این زودیا مجدداً  بارداری ای رخ بده! دخترک سر از پا نمیشناخت و مادرش هم از ذوق و شوق

در حال پر زدن بود و قوانین خودش مبنی بر محکم کردن دخترش در زندگی من و خانوادم

در حالِ انجام بود.

دلم میخواست بهش بگم از فکر این بچه بیاد بیرون! من وافعا دلم بچه نمیخواست! از دوران

بارداری دخترک متنفر بودم ! از ادا و اصولاش ! از نمک نشناسی ها و توهمات ِ  وقت و بی وقتش

برای خانوادم و نقش بازی کردن های بیخودیش برای جذب محبت و توجه بیش از حد از جانب من و

خانوادم! حنای دخترک برای خانوادم رنگی نداشت ، برخوردشون معمولی بود و کاری به

کارش هم نداشتند اما با احترام باهاش برخورد میکردن و همه اینها ،  دخترک رو کلافه تر

میکرد  چون این توجه ساده ، دخترک رو اغوا نمیکرد. اون نگاهی ملکه وار داشت که

خانواده ام با توجه به وجنات و حسنات دخترک، عمراً انجامش میدادن.

ادامه خواهد داشت.


حالا داستان چیه!؟ 

خواهر و برادرها از نظر شخصیتی کاملا با هم متفاوت هستند اما به شدت به هم علاقه دارند.

اما در بروز احساساتشون روشهای مختلفی رو به کار می برند مثلا یکشون به برونگرایی

احساسات گرایش داره و یکی دیگه به نسبت درونگراتر به نظر میرسه. 

فلذا با وجود علاقه زیاد نسبت به هم و وابستگی عجیب و غریبشون به همدیگه، اینوسط

همشون تحث تاثیر فرزندانشون هستند! 

و این فشار بین دو خواهر بیشتره چون بچه هاشون بزرگتر و تا حدودی از نظر رنج سنی به هم

نزدیکتر هستند!  حسادت بی منطقانه بین دخترخاله ها  باعث شده بلاخره بعد چند سال رابطه

دوخواهر کمی حرمت خودش رو از دست بده و این وسط بچه ها در حال نهایت

سوء استفاده هستند!بچه ها  انگار لذت میبرند که پشت دخترخاله هاشون صحبت میکنند

و تنها کسی که باید به حرفها گوش بده وحتی تاکید هم بکنه مادرشون هست!  حالا این

برداشت از رفتار و حرکات هم ممکنه درست باشه یا غلط ! ولی متاسفانه مادر هر کدومشون

جز تایید فرزندان خودش،  کار دیگه ای نباید بکنه! در غیر این صورت متهم میشه که بچه خواهر

رو به بچه خودش ترجیح داده!!

این اوضاع اونقدر کش پیدا کرده که خاله کوچیکه هم دلیلی شده برای غیبت بچه ها !

و منطقشون هم این شده که خاله کوچیکه، بچه های اون خاله رو بیشتر دوست داره! 

بچه های اون خاله   هر کاری انجام بدن خاله کوچیکه جرائت نداره حرف بزنه! 

یا مثلا فقط به ما گیر میده و  

بعد جالب این جاست که بچه های هر دو خواهر همین حس رو دارند!!! و کار به جایی کشیده

که حتی خواهرهای بزرگتر هم تا حدودی با بچه هاشون موافق هم هستند!!

اما این عادلانه نیست که این بشه  دستمزد خواهری که همیشه در حال خدمت به این بچه هاست!

این اصلا درست نیست که ما ، پدر و مادرها رابطه خواهر وبرادریمون رو به خاطر احساسات درست و اشتباه بچه هامون خدشه دار کنیم. و یا قاضیِ بازی ِ بچه هامون بشیم! 

اونقدر دست و بال بچه هامون رو باز میذاریم که خیلی راحت به خودشون اجازه میدن که جلوی

خودمون به پدر و مادرمون و خواهر و برادرمون توهین کنن و شاید خیلی هامون ذوق زده هم

میشیم و وقتی بچه های مون در حال جوا ب دادن بی ادبانه هم هستند کمرمون محکمتر

هم میشه که بچه مون از خودش دفاع هم میکنه!!

و این بسیار تاسف باره! فردا این بچه مطمئنا انعکاس رفتار ما خواهد شد و بلاخره یکشیون

رفتار زشتی با خواهر و برادر خودش خواهد داشت!! 

و وافعا متاسف میشم که بعضی از ما والدین به بچه هامون یاد دادیم خانواده فقط پدر و مادر

و خواهر و برادر! 

و الباقی همه دیگرانند! مادربزرگ دیگرانه ! پدر بزرگ دیگرانه ؟! خاله عمه ،عمو ، دایی ؟!

اینا کین ؟ 

واقعا این افراد در زندگی شما چه کسانی هستند جز اینکه  مادر و پدر و خواهر و برادر ِ

پدران و مادران ما هستند

داریم علیه چه کسی توطئه میکنیم!؟ داریم زیراب چه کسی رو میزنیم ؟! داریم پشت چه

کسی غیبت میکنیم!؟.

حالا شما تصور کن این خواهر مجرد چقدر عذاب میکشه وقتی میبینه خواهرو برادراش به خاطر احساسات بیمنطقانه فرزندانشون ، قاطعانه در حال درگیری با هم هستند.

اون خواهر میگه حق با بچه های منه و اون یکی خواهر مدعی که حق با بچه های اونه!!

به حدی اسیر احساسات فرندانشون میشن که حتی همدیگر رو مورد اتهام قرار میدن! 

نمیدونم نظر شما چیه و چقدر با من موافق یا مخالف هستید اما 

ماها خیلی کمتر از قبل مراقب خواهر برادرهای خودمون هستیم و وقتی ازدواج میکنیم ملاک

فقط همسر و فرزندان خودمون میشه و فکرمیکنیم این روزها برای بچه های خودمون اتفاق نمی اُفته! 

انگار خودمون زرنگتریم! با انصاف تریم ، بیشتر میفهمیم و همیشه حق با ماست و به غیر از خودمون 

باقی یشریت یک مشت گوسفند و ابله اند.

 

و حالا تاثیر همه این اتفاقات روی خواهر کوچکتر خانواده که ممکنه نماینده بسیار ازخواهر و برادران

و حتی مادر و پدران ما باشه در ادامه .


 

نذارید بچه هاتون افسار کش شما باشند! وقتی بچه های نفهمی رو تربیت کردیم! 

بچه هایی که جز به خودشون و ارامش مورد نظرشون به چیز دیگه ای فکر نمیکنند!

براشون مهم نیست، 

پدر و مادر ها هم به خواهر و برادر نیاز دارند و مادربزرگها و پدر بزرگ ها به  اتحاد و همدلی

فرزندانشون بیش از هر دوره ی دیگه ای نیازمند ترن! این بحث ها بین نوه های مونث

بیشتر از نوع مذکره! این دخترا هستند که از برند کفش یا لباس دختر عمه، دختر دایی ؛

دختر خاله وگاه حتی خاله و عمه مجرد هم ، حسادت میکنند و یا حالشون از دختر خاله به

خاطر داشتن چهره زیباتر به هم میخوره! 

این رفتارها میتونه به شکلهای متفاوتی خودش رو نشون بده و متاسفانه پیامدهایی بسیاری

بدی هم به همراه داره! نمونش هم خانواده داییم.

زن داییم سه تا دحتر داره که دو تا از دخترها

 هر کدوم خودشون سه تا بچه دارند! هر کدوم از این  دو خواهرها 

خصوصیات خاص خودشون رودارند یکی به شدت به شوهر و بچه های خودش وابته هست و

بیشتر دوست داره زمانش رو با بچه های خودش بگذرونه اون یکی علاوه بر بچه های خودش به

خواهر و برادر و خواهر زاده و باردزاده هاش وابسته است و دلش میخواد همیشه با هم باشند!

این وسط این دو خواهر یه خواهر مجرد دیگه هم دارند که با بچه های بزرگ این دو خواهر کمتر از

10 سال اختلاف سنی دارند و 

این دختر به شدت به خواهر زاده ها و برادرزاده هاش وابسته است و همیشه تلاش داره که

نذاره رابطه خواهر و برادرها به خاطر حرف نوه ها و داماد و عروسها از هم بپاشه و به نوعی

صمیمت خانواده از بین بره و خدا نکرده حرمت و پرده احترام بینشون پاره بشه!

این تا اینجا .

زندایی من زن بسیار آرام و مهربانیه . سرش به زندگی خودش گرمه اما مدیریت خوبی

 توو روابط بچه ها نداره.مثلا نمیتونه همون اول جلوی یک کار اشتباه رو بگیره که وبعدها دوباره

توسط بچه ها تکرار نشه.

دختر بزرگ خانواده مثل یه مادر میمونه برای کل خانواده! مثل یه چتری میمونه که همه خانواده رو اعم 

از خواهر و برادر و زنداداش و نوه ها و . زیر بال و پر خودش میگیره !

اما اگه بقیه خواهر و برادرها مثل خودش نباشن ناراحت میشه و این ویژگی رو به بچه های

خودش هم منتقل کرده! خواهر دومیه  براش شوهر و بچه هاش مهم اند ، نگاهش هم اینه

 که خواهر و برادر سر جاش هستند و همیشه دارتشون پس ادم باید با شوهر و بچه های خودش وقت بیشتری بگذرونه. 

بچه بعدی پسر خانوادست که شما من رو ببین، اون رو هم ببین! یک زن دیوانه ای داره که

همیشه فکر میکنه شوهر خواهر و مادر و برادر نداره و از بوته عمل اومده و متاسفانه پسر داییم

چون از دعوا و این مسائل فراریه و هیچ وقت با منطق جلو نمیره و معتقده زندگی فقط

زن و بچه ِ خودش و پدر و

مادر و پدر و خواهر و برادر در زمان نیاز !!

این وسط یه بچه ی دیگه ای هم هست که دختره و با سی سال سن هنوز مجرده. 

(خواستگار زیاد داره اما هر کدومشون یه عیبی دارند که به نظرم کار درستی میکنه که به همشون جواب رد داده) 

اما اخلاق این دختر، اروم و به شدت خانواده دوست،معتقد به احترام بین اعضای خانواده و فامیل.

طرفدار حرف حق و بیزار از بی بند و باری و .

ادامه دارد.

 

 


به دعوت یکی از دوستانم به یک جلسه بانکی خونگی دعوت شدم،

اسمش به ظاهر یک جلسه بانکی بود که هر ماه مقداری پول وسط گذاشته میشد و به نوعی

هم پس انداز محسوب میشد و هم مرهمی برای مشکلات، اما کم کم روابط دوستانه و حتی

صمیمی بین اعضا تشکیل شد و تبدیل شد به یک دورهمی دوستانه تا یک جلسه بانکی. 

دیروز برای اولین بار منزل یک عضو تازه وارد رفتیم! یه خانواده چهارنفره .

شکل و شمایل زندگی از نظر امکانات شاید کمتر از باقی اعضا بود اما همین که وارد خونه

میشدی انگار یه حس ارامشی وجودت رو میگرفت که شاید نتونم اونطور که باید اداب تعریفشو

با وجود این همه کلمه به جا بیارم. اصلا خودِ خونه یه بوی خوبی میداد که مولکول به مولکول عطرش

فریاد میزد اینجا چند  تا ادم زندگی میکنند لطفا مراقب رفتارتون باشید ! مبادا حس خوبش رو با 

خاطرات بدی که با خودت بیاری تووخونه مسموم کنی! خلاصه توو دلم یه ماشالله گفتم و

با راهنمایی صاحبِ مهربان خونه رفتم پیش یکی از رفقا نشستم. 

میدونید من ادم حسودی نیستم حتی اگر هم میبودم زندگی با دخترک و رفتارهای زننده اش

کاری کرد که هرچی نطفه سالم و نا سالم از حسادت توو وجودم بوده از بیخ و بنه خشکیده اما 

به زندگی ظاهری اون اقای محترم هر چی نگاه کردم دیدم نصف امکاناتی که من برای زندگی

خودم و دخترک فراهم کرده بودم این بنده خدا نصفش رو هم نداشت پس چرا دخترک

راضی نبود ! خوشحال نبود! قرار نداشت!  همیشه به من میگفت: اینو بخر ، اونو بخر!

تو کاری برای ما نمیکنی ؟!!

فلانی از اینا داره ما نداریم ! اقای همسایه ماشین فلان داره ما نداریم! دخترخالم با خانواده

شوهرش قطع رابطه کرده کرده ما نکردیم! 

دلم بدجور میشکست! هر چی سرتا پای دخترک طلا میریختم اون خاک بر میداشت و

میریخت توی چشمام! 

همیشه ِ خدا ناراضی بود! همیشه خدا تقاضا داشت! همیشه میگفت من ارامش ندارم!

در صورتی که من اذون نگفته میرفتم محل کارم!  هر چی درامد داشتم و نداشتم

وقف زندگی خودم و دخترک و بچه مون میکردم! بر خلاف توهمات دخترک ریالی از حقوقم رو

برای پدر و مادرم خرج نمیکردم! حتی  برای خواهر مجردم هم همینطور!

دریغ از هدیه ای به مناسبت تولد ، روز دختر یا روز دانشجو و .

اما دخترک حتی چشم دیدن خواهرم رو هم نداشت.

الان که فکر میکنم من هر چی داشتم و نداشتم صرف دخترک و زندگیم و مادرزن و پدر زن و

خواهر زن و برادر ی بی منظورم میکردم! اونوقت دخترک چه میکرد هیچ !

ما حتی سر سرو غذای سر وقت بحث داشتیم!! سر بیرون رفتم بحث داشتیم، 

سرمسائلی که هرگز اتفاق نمی افتاد بحث داشتیم! 

باید روزها و ماه ها و حتی سالها سر موضوعاتی دعوا میکردیم که تراوشات ذهن

بیمار دخترک بود!

  من گاهی واقعا میمونم وقتی

کسی از من میپرسه علت طلاق شما چی بود  ؟! چی باید بگم؟

مثلا بگم دخترک فکر میکرد من هر روز میرم خونه مادر و خواهرام و سر تا پامو از حرفاشون پر میکردم

و بعدش میرفم خونمو و هر چی یاد گرفتم سر دخترک و تقاضاهش پیاده میکردم!!!

اما در واقع من ماه به ماه سر سفره هیچ کدومشون نمینشستم چه برسه به اینکه بخوام به

حرفاشون گوش هم بدم! جالب باز اونجا بود که دخترک میگفت:

دروغ میگی

دروغ میگی

دروغ میگی. 

 

 

 

 


ماه های اول نامزدی من  و دخترک بود! مدتی بود که گیر میداد و میگفت: حقوقت چقدره؟

منم میگفتم ! بعدش میگفت : پس چرا همیشه به من پول توو جیبی نمیدی و گاهی به من

میگی ندارم! میگفتم قرار نیست همه درامدم بشه پول جیبی تو!بعدش میگفت : 

چرا راستش رو نمیگی؟؟ بیشتر حقوقت رو میدی به مادرت مگه نه!

من هم منکر که چرا حرف ِ بیخود میزنی؟! اونم میگفت دروغ میگم و مرد نیستم و عرضه

نگه داشتن پول خودم رو ندارم! اگه میداشتم  واهمه ای نداشتم پس مثل پدر دخترک پول رو

مستقیم میذاشتم کف دست مادرزن و میگفتم هر طور که صلاح میدونی خرج کن!

منم هر موقع لازم شد از تو پول توو جیبی میگیرم! دروغ میگفتا! پدر دخترک یک سوم پول

رو هم به زنیکه دیوانش نمیداد! تازه من اون موقع فقط نصف در امدم صرف لباس و کفش و

ارایشگاه و لوازم بهداشتی و  مرغ و میوه برای خونه مادری دخترک میشد!! خلاصه یه

روز که خونه دخترک بودیم سر حقوق و اینا بحثمون شد و منم کفری شدم و از خونشون

زدم بیرون! دخترک و مادرش وقتی میبینند از من ابی گرم نمیشه با خونمون تماس میگیرن

و مادر دیوانه اش به مادرم میگه : دخترک و من دعوا کردیم و دخترک رو دارم می برم بیمارستان!

مادر و پدرم هم به حرف مادر زن دیوانم میرن بیمارستان و اونجا جویا میش که ایا دختری

با این مشخصان اومده اینجا یانه !! که پرسنل هم جواب منفی میدن و بعدش مادرم میره

خونه مادرزنم! مادردخترک وقتی متوجه میشه مادر و پدرم پشت در هستند چند دقیقه ای

اونارو معطل پشت در نگه میداره و تو اون زمان ، دخترک رو مینشونه روی صندلی و تمام

بدن و لباسش رو خیس میکنه و وقتی در رو به روی مادرم باز میکنن " میگه حاج خانم بفرما

عروست بیهوش شده بود و ما تازه از بیمارستان اوردیمش!!  مادرم هم که متوجه همه

چی شده اب پاکی رو میریزه تو دامن دخترک و مادرش و میگه : چرا دروغ میگین من همین

الان از بیمارستان اومدم  و پرسنلش گفته کسی به اسم دخترک اصلا مراجعه نکرده !

وقتی میبینن گند زدن یهو میگن نه میخواستیم ببریمش بیمارستان شما اومدی؟؟

مادرم میکه تموم کنید این بازی و علت این کارها چیه ؟ مادرزن بی وجودم میگه " شوهرم

هر چی در میاره شبش میده به من خونه ما رسمه این کارها! پسرت هم باید حقوقش رو

بکنه به نام دخترک ! چی میشه مگه؟؟ دخترک که نمیخواد سرش کلاه بذاره!؟؟؟مادرم هم میگه خجالت

بکشین و این اولین بار و اخرین باری باشه که به خاطر ِ این طرح های مسخرتون من رو

میکشونین اینجا! خلاصه اون بازی هموجا تموم میشه اما این ارزو دغدغه ِ شبانه روزی دخترک

میشه که من باید حقوقم رو بزنم به نامش! 

حالا منِ بی شعور ، از همون اول که باهاش اشنا شدم بخش زیادی از درامدم رو خرج دخترک

میکردم و بعدش بماند که هر ماه فارغ از هایی که براش میکردم! چند صد تومن میزدم به

حسابش که شاید دست از این کارها برداره چشمش از پول سیر باشه!

وقتی هم اومدیم سر خونه و زندگی خودمون، خونه رو که از خوراکی سرازیر میکردم ،

با گاه رفیقم هم صحبت کردم و هماهنگ کردم دخترک هر چی لازم داشت بیاد از تو

بکنه بعدش خودم اخر ماه میام و تسویه میکنم! برای لباس و ارایشگاه و دورهمی

دوستانه و فامیلیش ، هر ماه تیغم میزد و بازارش هم که هر زمان که میخواست محیا بود

اما باز هم چشم و دلش سیر نبود و از من تقاضا میکرد که باید هر ماه از حقوقم قسمتی رو

به حسابش واریز کنم چون وظیفمه! اواخر زندگی مشترکمون ، که بدجور دلم رو شکست ه بود 

هر روز دعوا میکردیم وسط این هاگیر واگیر بجای اینکه به خاطرگنده هایی که توو زندگیمون میزد 

سرش پایین باشه و کمی ادای شرمنده ها رو در بیاره یهو میگفت: حالا از این به بعد میخوای

چقدر به حسابم پول بریزی؟!  و من از ته دلم و با نفرتی چند برابر، 

به فکر جدایی ِ با دخترک بودم.


بلاخره با وساطت این خانم عروس خانم خودش میره منزل خودشون و از طرفی 

چون مادر زن آتیش بیار شدند و برادرزن هم چشمشون رو در برابر همه دست و دلبازی م-ن 

بستند و با بی ادبی به منزل پدر م-ن رفتند و پیش در وهمسایه آبروریزی راه انداختند به همسرش 

میگه دیگه هیچ کدوم از خانواده تُ اینجا نبینم چون دلم تا قیامت از شما چرکین شده!!!

از طرفی این داستان جنجالی توو کل فامیل و دوست و همسایه پخش میشه و چون هیچ کسی 

انتظار نداشت عروس خانم این همه جنجال برانگیز باشه میشه خبر اول هر دورهمی ِ خانوادگی!!

توو این اوضاع هفت ِ بیجار ! یک هو یکی به م-ن پیغام میرسونه که من با خانمت! مدتهاست مراوده دارم

و متاسفانه خانمت با یک اقایی به صورت حسی ارتباط داره!!

اتفاقاً این چند وقت اخیر ! بیشتر از قبل با هم صمیمی شدند اما رابطه جنسی ای ینشون تا اونجایی که من اطلاع دادم برقرار نشده جز همون دوران دوستیشون که هنوز با شما ازدواج نکرده بود! 

اما به خانمت چیزی نگو اما به شما پیشنهاد میکنم در حالی که طبیعی رفتار میکنید زیر نظرش داشته باشد!!

بعد هم خانمت و مادرزن ودختر خاله خانمت! سالهاست  شما و خانوادت رو جادو و طلسم کردن!

م-ن هم به شدت دپرس میشه و پا میشه میاد خونه ما! با وجود اینکه اینهمه اتقاق پیش اومده

و م-ن هنوز ادعای علاقه نیبت به همسرش داره اما بین حرفهاش کاملا معلوم بودکه دیگه اون

حسی که قبلا بهش داشته و نداره ! مخصوصا زمانی که فهمیده خانمش این و اونجا شاکی

شده که همسرش از نظر عشق و محبت ش نمیکنه!!و بعدش داستان ارتباطش با

یک اقای دیگه !خودش میگه برام مهم نیست قبل از ازدواج با من؛ چه غلطی میکرده اما

اگه این اقای جدید و خیانت همسرش ، درست از آّب بربیاد همسرش رو طلاق نمیده اما

تو روز روشن حتما یه زن دیگه میگیره و ماشین و خونه هم به اسم زن دومش  میزنه!! تا همسرش 

مزه تلخ خیانت رو هم بچشه! اون هم برای همیشه!! 

راستش رو بخواین میترسیدم کمکش کنم! اما خیلی با هم حرف زدیم چون زندگی یه

خانواده اون هم با دو تا بچه قد ونیم قد 

در میونه! به م- ن گفتم نشه به  خاطر یه پیغام ، بیفتی به جون زنت و با تهمت ناروا اوضاع

رو بدتر کنی! خشمت رو کنترل کن اما مدتی هر چند نا محسوس خانمت رو زیر نظر داشته باش! 

شاید بنده خدا واقعا این کاره نباشه و این نوع پیام هدفی جز پاشیدن زندگیت نداشته باشه اما

خودش خیلی اصرار داشت که بی سر و صدا، همسرش رو مدتها زیر نظر بگیره حتی اگه ماه ها

طول بکشه بلاخره خدای نکرده اگر هم خیانتی در میون باشه برای همیشه که

پشت ابر نمیمونه ! خودش رسوا میشه.

راستش دلم برای این دو تا بچه میسوزه! دلم نمیخواد مثل پسرکم فرزند طلاق باشند! 

مخصوصا بچه دوم که هنوز دو ماهش هم نشده به خاطر بی فکری مادرش ! این همه 

گرفتاری افتاده به زندگیش! 

بعدش تازه میخواد بره دنبال یه ادمی که توو کار فال و ایناست! 

با وجود اینکه ذره ای به این چیزها اعتقاد هم نداشت. 

راستش دخترک و مادرش هم خیلی اهل دعا و جادو بودند! ووقتی بی خبر میرفتم خونه 

میدیدم داخل اسپند یه چیزهایی ریختند و دارن توو خونه میچرخونن! یه بار هم دخترک یه آبی داخل

سماور ریخت و اون چایی رو به کل خانوادم تعارف کرد و اونا هم از همه عالم بی خبر، خوردند اما

دخترک نه لب به چایی زد و نه لب به غذا! فقط اون شب سالاد خورد و به بقیه نگاه کرد!!!

منم قشنگ دیدما اما مثل احمق ها فقط نگاه میکردم!

یه بار هم از مادرم یه روسری گرفت و  هرگز بهش پس نداد! 

 البته توو گوشیش بارها شماره فال گیر و اینا دیده بودم اما برام مهم نبود چون اعتقاد نداشتم 

اما از وقتی که به چشم دیدم بنده خدایی رفته بود خونه زن داییش و وقتی از اونجا اومد بیرون 

مثل دیوانه ها گریه میکرد ! شوهرش با مادر خانمش تماس گرفت و گفت: دستت اب هست

بذار پایین و بیا خونه ما، مادر خانمه هم اسم زندایی رو میاره

و برای دخترش اسپند  دود میکنه که یهو دخترش گفت انگار یه چیزی داره از بدنم بیرون میره طفلی

با اون وضع بارداریش حسابی ترسیده بود که مادرش  گفت : لابد به چشم زندایی شیرین

اومدی ! بد به دلت راه نده، زن دایی منظوری نداره مبادا برین و به زندایی چیزی بگین همین اسپند

هر چی که بود رو باطلش کرد، لااقل به اسپند اعتقاد پیدا کردم!

 


حالا دعوا از همون روزهای اول که عروس خانواده در منزل مادرشون بودند کم و بیش بین ایشون

و م-ن شروع میشه . که مثلا چرا مادرت به من سر نزد! چرا به من زنگ نمیزنن ! از

طرفی خانواده م-ن هم هی میگه کی میرین خونتون که به عیادت  عروس و نوه بریم!

متاسفانه م-ن اون طوری که باید نمیتونه بین خانواده ها ارتباط ایجاد کنه که لااقل بگه

هر دو مشتاق دیدار و توجه هم هستند ! وتنها راه ارتباط رفتن عروس خانم به خونه

خودش هست و چون م -ن میدونست خانمش حالا حالاها قصد رفتن به منزل نداره از

این عمل هم میگذره و خلاصه بین عروس و خانواده م-ن یه کدورتی ایجاد میشه! مادر

شوهر که دیگه طاقت نمیاره به پسر میگه حالا که عروس قصد موندن در منزل پدری داره

پس دست زن و بچه ات رو بگیر و بیار خونه ما تا لااقل برای یک شب هم که شده  بچه رو

از نزدیک ببینم!  م-ن این مطلب رو با همسرش در میون میذاره و خانمش هم میگه باشه

بریم خونه مادرت اینا! شبش که به دم در حیاط میرسن م--ن میگه خانم پیاده شو وو بریم

توو خونه ! اما خانمش مخالفت میکنه و میگه نمیام و گویا کمی داخل ماشین داد و بیداد

هم میکنه که مثلا با این سر و صدا اهل خونه بریزن بیرون تا بتونه یه دعوای طوفانی

توو محله ایجاد بکنه و ابروریزی راه بندازه! از م-ن اصرار و از همسرش انکار و داد و هوار

که همونجا م-ن میگه مگه خودت نگفتی بریم پس اینکارها چیه ؟! همسرش دوباره

داد و بیداد راه میندازه و م-ن هم همونجا یه سیلی به صورت خانمش میزنه و بچه 15 روزه

رو میبره داخل خونه ، و با عجله و عصبانیت خونه رو ترک میکنه! بعدش خانمش رو خونه

مادرش پیاده میکنه! خانمش به خونه مادرش نرسیده همه چیو تعریف میکنه و برادر بزرگش

با قمه میره منزل مادر شوهر خواهرش! که از اون طرف م-ن هم میرسه .

از اون طرف برادر م -ن هم از عالم و ادم بیخبر یهو میرسه خونه و میبینه برادر زن برادرش

شروع کرده به عربدعه کشی و خواهر بزرگش محکم برادرزن رو بغل کرده که دست

از این دیوننه بازیها برداره که خلاصه بدون اینکه کتکی و مشتی نثارهم کنند قضیه

به لطف خواهر شوهرها و برادر شوهر حل میشه و برادر زن هم میذاره میره! البته تهدید

میکنه که بچه های فامیلش رو میاره تا عبرت همه بشه ! 

حالا نکته جالب کجاست ؟! نکته اینه که خانواده م-ن فکر میکنن رابطه زن و شوهر

گلو بلبله و چون عروس خودش میدونست که مادرشوهرش اینا به منزل مادری

عروس نمیرن پس مطمئن هستند که عروس قضیه درک میکنه و با اگاهی کامل این

کا رو انجام داده ! و از اینکه عروس خانم تا به منزل خودشون نرفتند کسی حضوری

به عیادت نخواهد رفت! اما گویا عروس به خیال خودش گمان میکرده خانوده شوهر

به عمد به عیادتش نیومدن و خواستند ایشون رو بسوززند!!!!

بعدش عروس خانم سر همین موضوع یه جشن کوچیک منزل مادرش میگیره و به

هیچ کدوم از اقوام شوهرش نمیگیه و مادر شوهر هم اصلا از این موضوع خبر نداره

که همچین مراسمی گرفته شده!!!

و سر همین موضوع م-ن ناراحت میشه اما باز به خاطر حفظ ارامش زندگی سکوت

میکنه و بابت این مراسم اون هم چیزی به مادرش نمیگه!!!

اما م-ن طاقت نمیاره و میگه نباید همسرش با نقشه ِ دعوا توو کوچه با ابروی همه

بازی میکرد و اینکه برادرزنش چطور تونست با همه اون لطفی که در حق برادرزنش کرده، 

دست به همچین عملی بزنه! 

عروس خانم میگه چون منو زدی من هم دیگه خونه نمیام و طلاق میخوام!! و زمانی

بر میگردم که خونه و ماشین و فیش حقوقیت رو به نامم بزنی و با مادر و پدر و خواهر

و برادرات بیای منزل مادرم و تعهد بدی و عذر خواهی کنی!؟!

م- ن بعد از جنجال برادر زنش ، همه چیو به خانوادش میگه و خانواده هم همین طور

هاج و واج مونده 

از پسر گلایه میکنند که چرا از همون اول قضیه رو نگفتی که کار به اینجا بکشه که اونم

میگه دیگه از دست زنم و کاراش جونم به لبم رسیده اما طلاقش هم نمیدم! 

خلاصه پدر شوهر از از زیر و بم قضیه با خبر میشه و به پسرش میگه پشت گوش رو

دیدی من رو هم جهت ناز کشی منزل پدر زنت دیدی ؟؟؟! توو همه این سالها از

عروسم بی ادبی زیاد دیدم اما هرگز به روش نیاوردم الان هم کاری نکردم که برم و

نازش رو بکشم ! زنت همون جور که رفته همون طور هم بر میگرده! 

دست و پاتم خورد میکنم اگر چیزی رو به اسمش کنی!!! خلاصه چند روزی به همین

روال میگذره و عروس خانم با زن عموی شوهرش تماس میگیره و حرفهایی هم بابت

اتقاقی که افتاده به زن عموی م-ن میگه ! اما همه چیو نمیگه !!! که با اصطلاح خودش

رو بیگناه جلوه بده! زن عمو هم زنگ میزنه به جاریش که چه حرفهایی گفته شده

و گفته نشده ! اما بعد میفهمه عروس خانم چه کارهایی  که نکردن  و میگه عروستون

من رو واسطه کرده بود که شما برین و نازش رو بکشین که با شنیدن اصل مطلب ،

حرفم رو پس میگیرم! عروس خانم هم چون میفهمه از زن عمو ابی گرم نمیشه

به چند نفر دیگه تماس میگیره  که اون هم به جایی نمیرسه و اما اخرین نفر که

دختر عمه خاله خودش میشه سعی میکنه به نوعی مشکل رو حل کنه! وچون

ایشون زن خوش منطقی هستند بعد از شنیده حرفهای عروس خانم رک و پوست کنده

میگن همونطور که من  به حرف شما گوش دادم باید حرف شوهرت رو هم گوش بدم

تا بتونم تصمیم کم اشتباهی بگیرم! 

خلاصه که با م-ن هم صحبت میکنه و میفهمه که اتیش بیار معرکه کسی نیست جز

عروس خانم و دختر خالش و مادر زن گرامی!!!  در نهایت طرفِ م-ن رو میگیره و به

عروس هم میگه بار و بندیلت روجمع میکنی و میری سر خونه و زندگیت!!! تا گندش رو بیش تر از

این در نیاوردی و پیشنهاد میده که حتما به یک روانپزشک مراجعه کنه تا زندگیش رو

به خاطر توهمات  بی سر و ته به اتیش نکشیده! گویا عروس خانم هم مثل دخترک

همیشه فکر میکنه که پسر اب هم میخوره به مادر و خواهراش میگه و قوم شوهرش

خدای دخالت هستند وقصد چزوندن عروس خانم رو دارن!!!

ادامه دارد. 

 


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

endictionary.ir یخساز حبه ای هادی اقبال تــــک خــــنده*بزرگترین سایت سرگرمی* دانلودستان ناودون